چندین و چند بار توی مقالات مختلف این سایت گفتیم که برای نوشتن یه داستان، باید چیکار کرد. از اهمیت اقتباس از آثار و قصه های ادبی توی مقاله ایده داستان نویسی، شکار ایده ها گفتیم. از اهمیت تجربۀ زیسته توی مقالهی انیمیشن مرد کاغذی : یک افسانۀ شهری! گفتیم. یه ادعایی هم توی مقالهی واکنشها به اولین انیمیشن بلند دیزنی چه بود؟ در مورد داستاننویسی کردیم، ولی توضیحی ندادیم و یواشکی و سوسکی از کنارش رد شدیم.
اون ادعا چی بود؟ ادعا این بود که مطالعۀ اسطوره ها، کمک زیادی به پیدا کردن ایده برای خلق داستان های جدید میکنه. اونجا گفتیم که برادران گریم که اسطوره شناس بودن، یکی از شواهد درستی این ادعا هستن؛ چون داستان چندتا از کارهای معروف انیمیشنی رو اینها نوشتن: شنل قرمزی، سفیدبرفی و سیندرلا.
توی این مقاله میخوایم یکی دیگه از نمونه های معروف اقتباس از اسطوره رو معرفی کنیم؛ منتها با توضیحات مفصل تر. یعنی میخوایم یه مقداری دقیق بشیم، هم روی بخشی از اسطورۀ موردنظر و هم روی قصۀ اون اثر سینمایی.
فیلم سینمایی جدید قحط بود؟!
اثر سینمایی ای که میخوایم در موردش توضیح بدیم، فیلم «جنگ ستارگان» هست؛ اولین اثر از سری جنگ ستارگان که توی سال 1977 اکران شد. اما چرا داریم میریم به سال 1977؟ فیلم جدید قحط بود؟! خب یه فیلم جدیدتر انتخاب میکردیم و در موردش بحث میکردیم؛ بهتر نبود؟
دلیل داره که میریم سراغ «جنگ ستارگان». برای اینکه این دلیل رو متوجه بشیم، به جدول پرفروش ترین فیلم های تاریخ سینما نگاه کنیم. به این دقت کنیم که پرفروش ترین فیلمهای تاریخ سینما، ساختۀ چه سالهایی هستن: 2015، 2019، 2009، 2018 و … .
توی پانزده فیلم پرفروش، فقط یک فیلم هست که قبل از سال 2000 ساخته شده (فیلم «تایتانیک» که توی سال 1997 اکران شد). بقیۀ فیلم ها همگی مربوط به سالهای بعد از 2000 هستن. خب همین میتونه شاهدی باشه به نفع حرف اون کسی که معتقده نباید سراغ فیلم های قدیمی بریم و باید فیلم های جدید رو بررسی کنیم و ازشون چیزهایی یاد بگیریم؛ چون طبق این جدول، فیلمهای جدید پرفروش تر بودن و در نتیجه موفق تر!
اما یه سؤال. چنین آماری عجیب نیست؟ یعنی اکثریت قریب به اتفاق فیلم های پرفروش آمریکایی متعلق به سال های بعد از 2000 هستن؟ پس هالیوود قبل از سال 2000 داشت چیکار میکرد؟
ولی یه نکته ای اینجا وجود داره. این جدول، بدون احتساب تورم هست. قیمت بلیت توی سالهای اخیر زیاد شده و به خاطر همین به طور طبیعی فروش فیلمها هم توی سالهای جدیدتر زیادتر شده. اما اگه این تورم رو حساب نکنیم چطور؟ اگه فیلم ها رو بر فقط بر اساس تعداد بلیت ها (و نه میزان دلار) رتبه بندی کنیم، کدوم فیلمها پرفروشن؟
چرا تاریخ سینما مهمه؟
به این جدول نگاه کنیم تا بدون احتساب تورم ببینیم که چه فیلم هایی بیشترین فروش رو داشتن. به سال ساخت ده فیلم پرفروش تاریخ سینما نگاه کنیم: آیا هیچ فیلمی هست که بعد از سال 2000 ساخته شده باشه؟ خیر!
ده فیلمی که بیشترین تعداد بلیت براشون فروخته شده، همگی متعلق به زمانی بیش از 20 سال پیش هستن؛ یعنی پیش از سال 2000. یعنی اگه کسی تمام فیلمهای 20 سال اخیر رو هم دیده باشه، هنوز هیچ چیزی از ده فیلم پرفروش تاریخ سینما رو ندیده!
به خاطر همین تاریخ سینما مهمه. سینما با «انتقامجویان» و «سریع و خشمگین» شروع نشده. خیلی سال قبل تر از اینها سینما بوده و طبق این جدول، اتفاقاً فیلم های پرفروش تری هم بودن. عرصۀ انیمیشن هم همینه. پرفروش ترین انیمیشن، «سفیدبرفی و هفت کوتوله» بوده که از قضا قدیمی ترین انیمیشن بلند تاریخه.
با توجه به این توضیحات، کسی نمیتونه بگه «من علاقه مند به عرصۀ انیمیشن و سینما هستم، ولی کاری به آثار قبل از سال 2000 ندارم؛ اونا دیگه قدیمی شدن». اتفاقاً باید هر بار به اونها رجوع کنیم و ببینیم چه روش هایی به کار بردن که تا این حد موفق بودن.
مگه میشه کسی بخواد توی عرصۀ سینما و انیمیشن، مخصوصاً داستان نویسی و ایده پردازی فعالیت کنه، ولی کاری به تاریخ این عرصه نداشته باشه؟! مقوله هایی مثل داستان، ایده، اندیشه، تخیل، فکر، شخصیت و … مثل نرم افزار نیستن که قدیمی بشن. توی چنین فضایی، همیشه اونی که جدیدتره، بهتر نیست.
تغییرات قصۀ «جنگ ستارگان»
خب بریم سراغ «جنگ ستارگان». داستان یه خطی فیلم اینه که یه نفر به اسم لوک اسکایواکر (Luke Skywalker) به نیروها و ارتش هایی ملحق میشه تا کهکشان رو از دست یه امپراتوری که میخواد جهان رو نابود کنه، نجات بده؛ در عین حال میخواد پرنسس لیا (Princess Leia) رو از دست یه آدم ترسناک به اسم دارث ویدر (Darth Vader) آزاد کنه.
جورج لوکاس (کارگردان و نویسندۀ «جنگ ستارگان») بارها و بارها توی شب های ژانویۀ 1973 (4 سال قبل از اکران فیلم) مینشست و روی داستان این فیلم کار میکرد. در نهایت اون چهار بار این داستان رو بازنویسی کرد.
16 ماه گذشت. توی ماه می سال 1974 مؤلفه هایی رو به داستان اضافه کرد، مثلاً یه ژنرال به اسم آنیکین استارکیلر (Annikin Starkiller) یا یه ایستگاه فضایی به اسم «ستارۀ مرگ» (the Death Star).
بعدش به این نتیجه رسید که قهرمان داستان نباید سن زیادی داشته باشه. به خاطر همین استارکیلر رو تبدیل کرد به یه پسر نوجوون. 8 ماه بعد (توی ژانویۀ 1975) اسم فیلم نامه اش رو گذاشت: «ماجراجویی های استارکیلر، قسمت اول: جنگ ستارگان».
قهرمان این داستان یه جوون به اسم لوک استارکیلر بود. لوکاس تصمیم گرفت آنیکین، پدر این جوون باشه؛ یه شوالیۀ عاقل. «نیرو» (The Force) به عنوان یه میدان انرژی مرموز وارد داستان شد. هنوز این نسخه هم نسخۀ نهایی نبود. توی نسخۀ نهایی اسم استارکیلر به اسکایواکر تغییر کرد.
لوکاس هنوز از قصه راضی نبود. اون بین فیلم ها و کتاب های مختلف ژانر علمی-تخیلی میگشت تا قصه و شخصیت موردنظر خودش رو پیدا کنه. مثلاً یکی از آثاری که لوکاس سراغش رفت، رمان «هابیت» از تالکین بود. شباهتهای جنگ ستارگان و هابیت رو میتونین اینجا ببینید.
از اسطوره تا سینما
جالب اینه که اون فقط به رمان ها و آثار علمی-تخیلی رجوع نکرد، بلکه حتی سراغ آثار تحقیقی و پژوهشی میرفت؛ مثلاً کتاب «قهرمان هزار چهره» (The Hero with a Thousand Faces) از جوزف کمپل (Joseph Campbell) که تلفیقی از روانشناسی مدرن و اسطوره شناسی بود.
یکی دیگه از کتاب هایی که لوکاس بهش رجوع کرد، «شاخۀ زرین» (The Golden Bough) از جیمز جورج فریزر (James George Frazer) بود. نام فرعی این کتاب «مطالعه ای در باب جادو و دین» هست که موضوعش در مورد ادیان و اساطیر توی فرهنگ های مختلفه.
کتاب دیگه «کودکان به قصه نیاز دارند: کاربردهای افسانه و افسون» (The Uses of Enchantment) از برونو بتلهایم (Bruno Bettelhaim) بود که نویسنده توی این کتاب، افسانه های مختلف رو بر اساس روانکاوی فرویدی تحلیل میکنه.
یادمون نره! ما اینجا سر کلاس اسطوره شناسی و دین پژوهی ننشستیم. داریم آثار و منابعی رو که نویسندۀ یکی از پرفروش ترین فیلم های سینمایی تاریخ سینما بهشون رجوع کرده و ازشون الهام گرفته، مرور میکنیم. اما لوکاس چه چیزی رو از آثار اسطوره شناسی مثل جوزف کمپل یاد گرفت که به کارش اومد؟
توی فیلم «جنگ ستارگان»، دارث ویدر، یه شوالیۀ قدرتمنده که میخواد لوک اسکایواکر رو از بین ببره. اما لوک اسکایواکر چه نسبت فامیلی ای با دارث ویدر داره؟ پسرشه. پس داستان در مورد یه پدر قدرتمنده که میخواد پسرشو از بین ببره.
جالبه که بدونیم این داستان یک خطی، یک تم خیلی پرتکرار توی اساطیر یونان باستانه. برای این که این رو بهتر تشخیص بدیم، باید یه نیم نگاهی به اساطیر یونان بندازیم. توی اساطیر یونان، دو خدا وجود دارن که از همه قدیمی ترن: اورانوس (پدر) و گایا (مادر).
این دو خدا صاحب دوازده فرزند شدن و این فرزندان همگی جزو خدایان یونان بودن، ولی از اونجا که اورانوس پدر قدرتمندی بود و نمیخواست هیچکسی تهدیدی برای قدرتش باشه، هر دوازده فرزندشو توی شکم زمین دفن کرد تا روشنایی روز رو نبینن و تا آخر عمرشون همون جا زندگی کنن.
گایا که چنین چیزی رو میبینه، خیلی غصه میخوره و رنج میبره و بچه هاش رو صدا میکرده تا ببینه جواب میدن یا نه. ولی هیچ وقت هیچ صدایی نیومد تا اینکه کوچیکترین بچه به ندای مادرش جواب میده. اسم کوچیکترین بچه کرونوس بود.
کرونوس به مادرش قول میده که پدر رو توی یه جنگ شکست بده تا ظلم خاتمه پیدا کنه. همین اتفاق هم رخ میده. کرونوس با کمک چند موجود دیگه، اورانوس رو شکست میده و خودش به مقام خدای اصلی میرسه. حالا اون قدرتمندترین خدای جهانه.
کرونوس با الهه ای به اسم رئا ازدواج میکنه و دارای شیش فرزند میشن که همهشون جزو خدایان یونان بودن. کرونوس هم درست مثل پدرش، اورانوس، به بچه هاش شک میکنه که نکنه قدرت اون رو از چنگش دربیارن. به خاطر همین تلاش میکنه که هر شیش تا بچه اش رو بعد از تولدشون بخوره.
اون پنج تا رو میخوره، ولی یکی از بچه هاش موفق میشه که فرار کنه. اون کسی نبود جز زئوس. بعد از مدتی که زئوس بزرگتر میشه، با یه سری موجود دیگه متحد میشه و علیه پدرش، کرونوس، قیام میکنه و کرونوس رو از قدرت به زیر میکشه و خودش تبدیل به قدرتمندترین خدای جهان میشه.
پس همونطور که میبینیم قصد یک پدر قدرتمند برای نابودی بچه هاش، یک تم پرتکرار توی اساطیر یونانه. تازه هنوز تموم نشده. زئوس با الهه ای به نام متیس ازدواج میکنه. یونانیها معتقد بودن که فرزندی از این ازدواج به دنیا خواهد اومد که زئوس را از قدرت به زیر میکشه.
همین ماجرای پررنگ وارد سینما و داستان «جنگ ستارگان» شده. به چنین رویدادها و ویژگی هایی اصطلاحاً «کهن الگو» (archetype) میگن؛ یعنی یه سری از خصلت ها و رخدادها هستن که توی افراد یه جامعه، یه ملت، یه فرهنگ، نسل به نسل به ارث میرسن و تکرار میشن.
این قصۀ مبارزه بین یک پدر قدرتمند و خشک و بی احساس از یک طرف، و یک پسر قهرمان رو میشه یکی از کهن الگوهای فرهنگ غرب دونست که از اساطیر یونان باستان شروع میشه و تا به امروز هم احتمالاً شاید وجود داشته باشه.
اهمیت اسطوره توی خلق داستان
به خاطر همین اسطوره ها برای داستان نویسی اهمیت دارن. چون اسطوره ها سرشار از قصه ها و شخصیت های کهن الگویی هستن که توی نسل های بعدی تکرار میشن. از این جهت، قصۀ اسطوره ها کهنه نمیشن و اونها روی مسائلی انگشت میذارن که هر نسلی باهاش مواجه میشه.
دارث ویدر با اون نقاب مشکی ترسناکش، دقیقاً همون اورانوس یا کرونوسی رو به تصویر میکشه که وقتی به اوج قدرت رسیده، حالا احساسات رو فراموش می کنه و میخواد که هر رقیبی، حتی بچه هاش، رو نابود کنه.
چون «جنگ ستارگان» تصویر کهن الگویی رو داره به خوبی به نمایش میذاره، دیده میشه و از طرف مخاطب درک میشه. دارث ویدر توی نظرسنجی سایت ign به عنوان مشهورترین چهرۀ منفی کل فیلم های سینمایی شناخته شد. همۀ اینها شاهدیه بر این که مخاطب آمریکایی و اروپایی با این قصه و شخصیت به نوعی ارتباط میگیره.
اما این رو هم فراموش نکنیم که دارث ویدر ذاتاً انسان بدی نبوده، بلکه به موجود بدی تبدیل شد. اون مجبور شد برای محافظت از همسر و فرزندش به سمت قدرت بره و تبدیل به یه شخصیت تاریک شد؛ دقیقاً مثل کرونوس و زئوس که مجبور شدن برای محافظت از مادر و برادرها و خواهراشون، پدرانشون رو شکست بدن و قدرت رو در دست بگیرن.
دارث ویدر تبدیل به یه ماشین شد که فقط دستورات مافوق خودش رو اطاعت میکرد. دارث ویدر نمیتونه نقاب سیاه خودش رو از صورتش برداره، چون در این صورت صدمه میبینه و حتی ممکنه که بمیره. اینجا هم مثل اورانوس و کرونوس و زئوسه که نمیتونن خصلت های تندخویی و قدرت رو از صورتشون بردارن، چون اگه این کار رو بکنن، کسی ازشون حساب نمیبره و نمیتون جهان رو اداره کنن.
با چنین الهام گیری هایی از اسطوره، تعجبی نداره که میبینیم لوکاس از آثار یه اسطوره شناس تأثیر گرفته. ژان شینودا بولن (روانشناس ژاپنی-آمریکایی) توی کتاب «خدایان درون مردان» (Gods in Everyman) یه رخدادی رو نقل میکنه که شاید از یک نگاه، عادی به نظر بیاد؛ ولی از منظر دیگه حرف توش هست:
بعد از این که فیلم «جنگ ستارگان» اکران شد و موفقیت چشمگیری کسب کرد، لوکاس تبدیل به یه سلبریتی معروف شده بود و همه اون رو میشناختن و اگه کسی میتونست باهاش دیدار کنه، سعادت بزرگی نصیبش شده بود!
جوزف کمپل (همون اسطوره شناسی که لوکاس ازش تأثیر گرفته بود) توی این زمان هنوز زنده بود؛ هر چند پیر شده بود و سنش 70 رو رد کرده بود. یه روزی، کمپل توی کاخ هنرهای زیبای سانفرانسیسکو سخنرانی داشت و لوکاس مشهور و سلبریتی پشتِ در سالن، شبیه به یه دانشجوی تحصیلات تکمیلی، متواضعانه منتظر بود تا کمپل سخنرانیش تموم بشه و اون رو ببینه!
حرف پایانی
بهترین اسطورههایی که یه نویسنده میتونه ازشون کمک بگیره، اسطورههای فرهنگ خودشه؛ چون توی اون فرهنگ زندگی کرده و با گوشت و پوستش میتونه بفهمه که بن مایه های اون اسطوره ها چیه. ولی تأثیرپذیری یه نویسندۀ ایرانی از اسطوره های ایرانی به این معنا نیست که نویسندۀ ایرانی حتماً باید در مورد رستم یا مجنون قصه بنویسه.
به این دقت داشته باشیم: لوکاس داستانی در مورد اورانوس یا زئوس ننوشت. اون داستانی در مورد لوک اسکایواکر و دارث ویدر نوشت. منتها از لایه های پنهانی و عمیق اسطوره های مربوط به اورانوس و زئوس استفاده کرد و توی داستان خودش به کار برد؛ لایه هایی که سعی کردیم توی این مقاله توضیح بدیم.
نویسندۀ ایرانی هم باید بگرده و لایه های پنهان و عمیق اسطوره های هفت خان رستم، هفت خان اسفندیار، زال و سیمرغ، لیلی و مجنون، قصه های مثنوی معنوی و خیلی از داستان های دیگۀ سنت ایرانی رو پیدا کنه. کهن الگوهای ایرانی ها رو باید توی این منابع پیدا کرد.
2 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
5 تیر, 1400
واقعا از وقتی که برای خوندن این مقاله گذاشتم خوشحالم ایده ی داستان نویسی از طریق اساطیر میتونه ایده ی فوق العاده ای باشه البته به شرطی که اصول داستان نویسی فراموش نشه
5 تیر, 1400
ممنون که خوندی مهدی جان.
آره. اسطوره خیلی مهمه. میشه رد اسطوره رو توی خیلی از فیلمهای موفق و معروف پیدا کرد. جنگ ستارگان، فقط یکی از این نمونه هاست.